روایت ناگفته لری پیج و بازگشت شگفت انگیزش به گوگل [قسمت اول]
اینکه بدانید باتری آیفون چند میلی آمپر توان دارد، اینکه شایعه ای بشنوید از طرح بعدی سامسونگ برای پرچمدارش، اینکه نگاه نزدیک به محصولی که ساعتی از معرفی اش گذشته را ببینید و بخوانید، اینکه ...
اینکه بدانید باتری آیفون چند میلی آمپر توان دارد، اینکه شایعه ای بشنوید از طرح بعدی سامسونگ برای پرچمدارش، اینکه نگاه نزدیک به محصولی که ساعتی از معرفی اش گذشته را ببینید و بخوانید، اینکه تحلیل های مختلف و زیر سوال بردن نوع فعالیت شرکت های مختلف را مطالعه کنید، همه برای عاشقان دنیای تکنولوژی اهمیت دارند. اما «جذابیت» زمانی رخ می دهد که از کوچکترین مسائل در میان روابط بزرگان این دنیا باخبر گردیم؛ اینکه چه بوده اند و چگونه به جایگاه فعلی شان رسیده اند. اینکه در خفا به یکدیگر چه می گویند و نظرشان در خصوص محصولات رقیب چیست.
گاهی دانستن اینکه سرگئی برین بدون به پا داشتن کفش به دیدن اندی رابین رفته و اندروید را از او مطالبه کرده، اینکه تیم کوک بخشی از کبد خود را برای درمان بیماری استیو جابز، به وی پیشنهاد داده، اینکه استیو بالمر در هنگام مدیریت خود بر مایکروسافت، در سال ۲۰۰۹ آیفون یکی از کارمندان را گرفته، آن را بر روی زمین قرار داده و وانمود کرده پایش را بر روی آن کوبیده، شیرین تر از دانستن دقیق ترین مشخصات در خصوص پرچمداران بعدی سامسونگ و اپل است.
از همین روست که تصمیم گرفتیم روایت جذاب «گوگل» را برایتان نقل کنیم. می دانیم که شما هم همانند ما، به دانستن جزییات زندگی بزرگان دنیای تکنولوژی و درس هایی که گرفته اند، علاقه دارید.
لری پیج خشت اول گوگل را بنا نهاد و سرگئی برین صرفا به او کمک کرد تا خود را بهتر بشناساند. با دیجیاتو و قسمت اول از داستان لری پیج همراه باشید.
در یکی از روزهای ماه جولای در سال ۲۰۰۱، لری تصمیمی عجیب گرفت؛ وی می خواست مدیر پروژه های گوگل را اخراج کند. همه شان را.
صرفا پنج سال پیش از این تصمیم بود که لری پیج ۲۲ ساله، فارغ التحصیل دانشگاه استفورد، در نیمه های شب و در حال قدم زدن، ایده ای به سراغش آمد؛ ایده ای که جهان امروز ما را نیز دست خوش تحولی عظیم نموده است. در آن ایده، وی به نوعی قادر شده بود تمام اینترنت را دانلود کرده و با تفکیک لینک ها در میان صفحات، جهانی از اطلاعات را به شکلی نو ببیند.
چیزی که در آن نیمه شب، پیج بر روی کاغذ آورد، تبدیل به پایه و اساسی برای یک الگوریتم شد. وی نام PageRank را بر الگوریتم نهاد و از آن به عنوان موتور جستجویی که نامش را BackRub گذاشته بود استفاده کرد. این نام البته، دوامی نداشت.
به جولای ۲۰۰۱ برویم؛ BackRub به Google تغییر نام داده و به سرعت هم در حال جلو رفتن بود. میلیون ها کاربر در حال استفاده از آن بودند و لیستی بلندبالا از سرمایه گذاران، هر کسی را تحت تاثیر خود قرار می داد. در این میان، گوگل ۴۰۰ کارمند نیز داشت که می شد یک دو جین مدیر پروژه را نیز در میان آنها دید.
مانند سایر استارتاپ ها، در سال اول هیچ لایه ای میان مدیر عامل به نام لری پیج و مهندسین وجود نداشت. اما کمپانی مورد بحث رشد کرد و در نتیجه، لایه ای از مدیران نیز شکاف بین روابط را پر نمودند. گروهی که با لری جلسه می گذاشتند، سپس به سراغ مهندسین زیردست رفته و اولویت بندی دستورات و اقدامات و همچنین ضربالاجل ها را به اطلاعشان می رساندند.
لری پیج که در آن زمان ۲۸ سال داشت، از چنین رویکردی متنفر بود. از آنجایی که گوگل با استعدادترین مهندسین را استخدام نموده بود، پیج حس می کرد که این لایه مدیران که کار نظارتی را به سر انجام می رسانند، نه تنها اضافه و بی فایده اند، بلکه باعث مانع تراشی و کند شدن امور نیز می شوند. لری همچنین به این موضوع بدگمان گشته بود که دستورات و اولویت بندی های او برای به سرانجام رساندن پروژه ها، چندان هم برای مدیران زیر دستش اهمیت ندارند. برای مثال، پیج مقرر کرده بود که تمام کتاب های جهان باید به شیوه ای، قابل جستجو شده و به شکل آنلاین در دست باشند؛ اما هنوز هیچکس بر روی این طرح کار نمی کرد و پیج نیز صرفا لایه بی مصرف مدیریت را مقصر این موضوع می دانست.
لری پیج مصمم بود تا اوضاع را دگرگون سازد؛ به جای همه مدیر پروژه ها، مهندسین گوگل حال باید به نماینده مهندسین به نام Wayne Rosing که تازه هم استخدام شده بود گزارش می دادند. Rosing هم سپس می آمد و موارد را به پیج منتقل می کرد.
مدیر منابع انسانی گوگل، خانمی با موهای چتری به نام Stacey Sullivan فکر می کرد که طرح پیج احمقانه است. (بر اساس کتاب I'm Feeling Lucky) او به پیج گفت: «نمی توانی خود-سازمان دهی کنی. هر کارمند نیاز دارد تا در صورت به مشکل خوردن به سوپروایزر خود مراجعه کند.»
لری پیج به حرف هایش اعتنایی نکرد.
Sullivan اما نگرانی های خود را با اریک اشمیت مطرح کرد؛ در ماه مارس، او تبدیل به نایب رئیس گوگل شده بود، در حالی که همه فکر می کردند پس از آنکه وی بتواند از عنوان مدیرعاملی شرکت Novell کنار رود، عنوان مدیرعاملی گوگل از آن وی خواهد شد.
اریک اشمیت به همراه Bill Campbell، مربی تیم اجرایی گوگل با صحبت های Sullivan موافق بودند. همه کمپبل را به جای مدیر، «مربی» صدا می کردند زیرا وی پیشتر سابقه مربیگری تیم فوتبال دانشگاه کلمبیا را در کارنامه کاری خود داشته است. او هنوز هم به گونه سخن می راند و رفتار می کرد که گویی یک تیم فوتبال زیر دست خود دارد.
آنچنان که Steven Levy در کتاب سرگذشت خود از گوگل به عنوان In the Plex (پلکس؛ اشاره به ساختمان گوگلپلکس) می گوید، یک روز عصر مربی کمپبل با لری پیج در مورد تصمیم جدیدش وارد یک مشاجره ی سنگین می شود. برای اینکه حرفش را نیز به کرسی بنشاند، یکی پس از دیگری مهندسین را به دفتر مدیرعامل می آورد. آنها نیز به پیج می گفتند که تمایل دارند مدیری بالای سر خود داشته باشند - کسی که بتواند به اختلافات در بین مهندسین پایان داده و راه تیم را به آنها نشان دهد.
پیج اما تصمیمش راسخ بود.
بدترین شخصی که استیسی سالیوان در آن زمان برای حل این مشکل می توانست به سراغش رود، اریک اشمیت بود. حقیقت این است که پیج هیچگاه از اشمیت خوشش نیامده و علاقه ای هم به استخدام کردن وی نداشته. (اشمیت یا هر کس دیگری که سابقه مدیر عاملی در رزومه اش بوده باشد.) سرمایه گذاران گوگل پیج را مجبور به استخدام اشمیت کردند.
اگر این اتفاقات به جای جولای ۲۰۰۱، مدتی قبل تر از این تاریخ افتاده بودند، اشمیت مشخصا در حل این موضوع برآمده و دخالت می کرد، اما حال صرفا جولای ۲۰۰۱ بود و هنوز اشمیت به سمت مدیرعاملی که همواره در آرزویش بود نیز دست نیافته. در نتیجه، کسی جلودار لری پیج نشد و او راهش را ادامه داد.
پیج از Wayne Rosing (نماینده ای که تازه استخدام گشته بود) خواست تا از جانب او، خبر را به کارکنان برساند.
آن روز عصر، همه ۱۳۰ مهندس گوگل به همراه یک دوجین مدیر پروژه در مقابل دفتر لری پیج و در کنار مبل های راحتی قدیمی، گرد هم آمدند تا تصمیم نهایی را بشنوند. در نهایت Rosing، مردی فربه، با عینک کلفت و سری تاس، شروع به صحبت کرد؛ وی توضیح داد که از حالا به بعد همه مهندسین دوباره سازمان دهی شده و باید به او گزارش دهند؛ همه مدیر پروژه ها هم اخراج هستند.
کسی از شنیدین این خبر خوشحال نشد؛ مدیران خشکشان زده بود، کسی در مورد از دست دادن کلی جایگاه شغلی با آنها صحبتی به میان نیاورده بود و از همه بدتر، در برابر همه کارمندان و همکارانشان اخراج شده بودند.
مهندسین درخواست توضیح کردند؛ لری پیج هم با آن حالت بی احساس، تن صدای ثابت و رباتیکش به آنها توضیح داد: «تمایلی ندارم افرادی که دانش مهندسی ندارند، به مهندسینم دستور دهند. مهندسین نباید توسط مدیر پروژه هایی که از دانش تکنولوژی چیزی نمی دانند، نظارت شوند.» وی در نهایت نیز اضافه کرد که مدیران پروژه ها کارشان را به درستی انجام نداده اند.
پیج این سخنان را بدون چشم در چشم شدن با هیچ کس زد؛ وی اگرچه از قدی بلند و ظاهری خوب برخوردار بود اما از مهارت های اجتماعی و نوع ارتباط برقرار کردن، آگاهی لازم را نداشت و در چنین مواقعی اندکی بی دست و پا ظاهر می گشت.
همهمه ای شروع شد، این نجوا ها، به یک صدای رسا و فریادی بر سر پیج، از سوی یکی از مهندسین به نام Ron Dolin ختم شد؛ وی بر سر پیج داد می کشید که اخراج کردن مدیران آن هم به این شکل، کاملا مضحکانه و غیر حرفه ایست.
یکی از مدیران پروژه بعدا در مصاحبه ای گفت: «تا به حال در زندگی ام چنین تحقیر نشده بودم. لری در برابر همه کارمندان کمپانی گفت که به ما نیازی ندارد، سپس هم در برابر جمع از ضعف هایمان گفت. او حرف هایی بر زبان آورد که احساسات بسیاری را جریحه دار نمود.»
در نهایت اما کسی اخراج نشد. مدیرانی که آن روز لری پیج تصمیم بر اخراجشان گرفته بود به سازمان عملیاتی گوگل و زیر نظر Urs Hözle انتقال یافتند. سازماندهی جدید مهندسین هم دوامی نداشت. مهندسین بدون ناظر کار می کردند و مشکلات یکی پس از دیگری آغاز می شد. پروژه هایی که نیاز به سرمایه و منابع داشتند به جایی نمی رسیدند و هرج و مرج همه جا را فرا گرفته بود، از طرفی مهندسین نیز هیچ آینده شغلی مناسب و پیشرفتی برای خود در گوگل نمی دیدند.
در نهایت گوگل دوباره اقدام به استخدام مدیر پروژه کرد.
استیسی سالیوان در کتاب «احساس خوشبختی می کنم» می گوید خوشبختانه لری پیج از این ماجرا درس های بسیاری فرا گرفت.
در آگوست سال ۲۰۰۱ اریک اشمیت از تمام مسئولیت هایش در کمپانی Novell کناره گرفت و تبدیل به مدیرعامل گوگل شد - شخصی که از سوی سرمایه گذاران موظف گشته بود تا بر اعمال و رفتار لری پیج و سرگئی برین نظارت کند.
و چنین بود که برای مدت زمانی بسیار طولانی، لری پیج از حضور اشمیت رنج کشید.
همه داستان استیو جابز را می دانند؛ اینکه چگونه از شرکتی که خودش تاسیس کرده بود اخراج شد و سپس یک دهه بعد، از تبعید بازگشت تا تجارت اپل را نجات دهد. مساله ای که کمتر به آن توجه می شود، آن است که هیئت مدیره اپل در آن زمان کاملا حق داشته اند استیو را اخراج کنند. او تا پیش از اخراج از اپل شخصی زودرنج، بدرفتار و تخریبگر به لحاظ رفتاری بود. صرفا پس از اخراج از اپل، توانست تواضع را به دست آورده و موفقیت های بعدی اش را رقم زند. پس از آن، او آنقدر بالغ گشته بود که می توانست دوباره سکان هدایت اپل را در دست گرفته و آن را بدل به با ارزش ترین برند جهان کند.
لری پیج، استو جابز گوگل است.
کمپانی ساخته شده به دست پیج توسط شخصی دیگر اداره می شد اما همواره این خودش بود که به گوگل ایده و نیروی محرکه می داد. درست همانطور که سرمایه گذاران اپل، استیو جابز را از شرکت خودش بیرون انداختند، سرمایه گذاران گوگل نیز لری پیج و آرزوهای بلندپروازانه اش را نادیده گرفته و او را مجبور به استخدام مدیر عاملی نمودند تا بر روی رفتار های (از دید آنها) کودکانه پیج و برین نظارتی بزرگ منشانه داشته باشد.
سختی استیو جابز در این میان کمتر بود زیرا از کمپانی اش رفت و ندید؛ لری پیج اما برای تقریبا یک دهه، هر روز شاهد نادیده گرفته شدن خواسته هایش در مقر اصلی گوگل، گوگلپلکس بود.
همانند جابز، لری پیج هم توسط تبعید و نادیده گرفته شدن توانست بالغ شود، به خود-آگاهی برسد و بر روی نقاط قوت و ضعفش کار کند. سپس هم، با قدرت و جاه طلبی خاصش، به راس کمپانی خود ساخته اش بازگشت.
لارنس ادوارد پیج
هفتم ژانویه ۱۹۴۳، شب بسیار سردی بود؛ نیکولا تسلا در آن شب در هتلی در شهر نیویورک به نام New Yorker در طبقه ی ۳۳ و بر فراز خیابان های محله منهتن در حال به خواب رفتن بود که ناگهان دردی در قفسه سینه اش پیچید؛ سپس، قلبش از کار ایستاد.
روز بعد یک خدمتکار هتل تصمیم گرفت اعتنایی به علامت «مزاحم نشوید» بر روی در اتاق تسلا نداشته باشد و اتاق او را نظافت کند که با بدن بی جانش رو به رو شد. مخترع بزرگ، جان خود را از دست داده بود.
تسلا اصالتی صربستانی داشت و در سال ۱۸۵۶ به دنیا آمده بود. هنوز هم همه ابزارهای الکتریکی، توسط نوع مدار و طراحی او ساخته می شوند. او همچنین ارتباطات وایرلس/ بی سیم را پیش بینی و خلق کرد. او دهه پایانی زندگی خود را صرف دریافت حقوق بازنشستگی اندک و غذا دادن به کبوتران نمود؛ کسی حاضر نمی شد در ایده های بلند پروازانه اش با او شریک شود. زندگی او در حالی به پایان رسید که باور داشت می تواند وسیله ای بسازد که به تمام جنگ ها پایان دهد؛ راهی برای انتقال برق به شکل بی سیم از یک سوی اقیانوس به طرف دیگرش. وی در این تفکر بود که از انرژی موجود در فضا بهره برداری کند. چنین مردی، در حالی قلبش از تپش باز ایستاد که بدهی های بسیاری داشت.
تسلا مردی بی نظیر بود، به ۸ زبان صحبت می کرد و از حافظه تصویری نیز برخوردار بود. اختراعاتش پیش از تولید در ذهنش به شکل کامل شکل می گرفتند اما مشکل این بود که راه و رسم «تجارت» نمی دانست.
در سال ۱۸۸۵، تسلا به رئیس خود، توماس ادیسون گفت: «می توانم موتور و ژنراتور هایت را ارتقا دهم.» ادیسون نیز در پاسخ به تسلا گفت در صورتی که بتوانی چنین کاری کنی، ۵۰.۰۰۰ دلار به تو خواهم داد. تسلا به وعده اش عمل کرد اما ادیسون، به جای آن ۵۰ هزار دلار، ۱۰ دلار به حقوق ماهانه او اضافه کرد.
تسلا استعفا داد و کمپانی خود به نام Tesla Electric Light & Manufacturing را تاسیس نمود اما به سرعت با سرمایه گذاران به اختلاف خورد؛ آنها تسلا را اخراج کردند و او هم مجبور شد برای گذران زندگی اش، به یک سال کارگری روی بیاورد.
در سال ۱۹۰۰ تسلا توانست کمپانی JPMorgan را ترغیب کند تا به او ۱۵۰.۰۰۰ دلار سرمایه اولیه بدهد؛ این مقدار پول در سال اول ته کشید و تسلا بقیه عمرش را به نوشتن نامه برای JPMorgan و درخواست پول بیشتر برای انجام تحقیقات سپری نمود. پولی که هیچوقت به دستش نرسید.
تسلا سه دهه پایانی عمرش را به سختی گذراند، لاغر شده بود، لباس هایی کهنه بر تن می کرد و همدمی جز کبوترانی که هر روز به آنها غذا می داد نداشت؛ سال ها پس از مرگش اما هر چند وقت یک بار و پس از ابداعی نو، نامش در تیتر روزنامه ها می آمد که او، سال ها پیش چنین چیزی را پیش بینی کرده و برایش طرحی نیز ارائه کرده و....
چهل و دو سال پس از مرگش، در سال ۱۹۸۵، پسر بچه ای ۱۲ ساله در میشیگان زندگی نامه تسلا را تا پایان خوانده و اشک بر صورتش جاری بود؛ پسر بچه ای که لری پیج نام داشت.
لری فرزند زوجی بود که هر دو استاد علوم کامپیوتری در دانشگاه میشیگان بودند. او در خانه ای به هم ریخته بزرگ شد که مجلات مربوط به تکنولوژی، گجت و کامپیوترها را می شد در جای جای خانه یافت. چنین فضایی، هر کس را به خلاقیت و ابداع وا می داشت.
لری پیج ۱۲ ساله پس از خواندن کتاب زندگی نامه تسلا، دریافت که صرفا داشتن ایده های بزرگ و خلاقیت به خرج دادن کافی نیستند؛ ایده ها، باید تجاری شوند. او دریافت که اگر بخواهد ابداعات خود را پولساز کند، باید در ابتدا شرکتی موفق راه اندازی نماید. داستان زندگی تسلا همچنین به پیج یاد داد تا مراقب «توماس ادیسون» های زمانه باشد؛ افرادی که از شما و ایده هایتان به عنوان ابزاری برای رسیدن به خواسته های خود استفاده می کنند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
عجب دیوسی بوده ادیسون !
داستان تسلا فوق العاده بود و اینکه توماس ادیسون رو نقد کرد و نشون داد که آدمای بزرگ و محبوب در واقع اونجوری که ما فکر میکنیم نیستن.
عالی بود.
یعنی چی که "لری پیج، استو جابز گوگل است."؟این مضخرف ترین حرفیه که میشه درباره نابغه ای مثل لری پیج گفت.هر کس برای خودش شخصیت منحصر به فردی داره و لازم نکرده برای ستایش کردن اون را به جابز نسبت بدین.
ممنون
عاااااااااالی بود
واقعا که عجب سرگذشت شگفت انگیزی داشته این تسلا !!!
اصلا فکر نمیکردم همچین آدمی باشه !
من که فقط در حد اتومبیل های هیبریدی از تسلا اطلاعات داشتم.
ممنون آقای مستکین.
ضمنا کسایی که از این مقاله خوششون اومد میتونن زندگینامه" گراهام بل "روهم مطالعه کنن؛تو یکی از فصل هاش خیلی چیزای شگفت انگیزی داره شبیه سرگذشت تسلا .