ثبت بازخورد

لطفا میزان رضایت خود را از دیجیاتو انتخاب کنید.

واقعا راضی‌ام
اصلا راضی نیستم
چطور میتوانیم تجربه بهتری برای شما بسازیم؟

نظر شما با موفقیت ثبت شد.

از اینکه ما را در توسعه بهتر و هدفمند‌تر دیجیاتو همراهی می‌کنید
از شما سپاسگزاریم.

علمی

از فروید تا واتسون: پس از یک قرن تلاش؛ روانشناسی از ذهن چه می‌داند؟

تحقیقات صورت گرفته بسیار بحث برانگیز بوده‌‌اند، اما بینش‌های جذابی را با خود به دنبال داشتند. یکی از بدنام‌ترین آزمایش‌های روانشناسی که تا به حال انجام شده است، شامل یک طرح دقیق از کودک آزاری ...

مرضیه فرجی
نوشته شده توسط مرضیه فرجی | ۷ مهر ۱۴۰۰ | ۲۲:۰۰

تحقیقات صورت گرفته بسیار بحث برانگیز بوده‌‌اند، اما بینش‌های جذابی را با خود به دنبال داشتند. یکی از بدنام‌ترین آزمایش‌های روانشناسی که تا به حال انجام شده است، شامل یک طرح دقیق از کودک آزاری است. در این مطالعه روی طرحی ساده تحقیق می‌شد که امروزه دیگر مورد تائید نیست و از نظر مالی تامین نمی‌شود. در سال 1920، دو محقق گزارش کردند که بارها و بارها نوزادی با نام مستعار آلبرت کوچولو را به وحشت انداخته بودند تا ببینند آیا او می‌تواند مانند سگ‌های پاولف نسبت به شرایط موجود واکنش نشان دهد و پاسخ مطلوبی بدهد یا خیر.

روانشناس «جان واتسون» از دانشگاه جانز هاپکینز و دانشجوی کارشناسی ارشد وی «رزالی راینر»، ترس آزمایشگاهی (ترسی که به صورت مصنوعی در آزمایشگاه با هدف خاصی ایجاد می‌شود) را گامی در جهت تقویت شاخه‌ای از علوم طبیعی می‌دانستند. آن‌ها عقیده داشتند این ترس قادر به پیش‌بینی و کنترل رفتار افراد و دیگر حیوانات است.

در ابتدا، نوزاد 9 ماهه با نام Albert B، هنگامی که یک موش سفید در مقابل او قرار گرفت، بدون هیچ واکنشی آرام در جای خود نشست. در آزمایشات دو ماه بعد، یکی از محققان استفاده از جوندگان را پیشنهاد کرد و درست هنگامی که کودک دست خود را با هدف نوازش بر روی حیوان می‌کشید، دانشمند دیگری در پشت او ایستاد و میله‌ای فلزی را با چکش تکان داد. هدف آن‌ها این بود که ببینند آیا کودک می‌تواند نتیجه بگیرد که یک موش سفید بی‌آزار ارتباطی با سر و صدای ترسناک دارد یا خیر. این آزمایش همانند آموزش فیزیولوژیست روسی، «ایوان پاولف» به سگ‌ها بود که کلیک‌های بی‌معنی مترونوم را به خوردن غذا در ذهن خود مرتبط کنند.

سگ‌های پاولف پس از مدتی آموخته بودند که تنها با صدای کلیک‌های مترونوم شروع به غذا خوردن کنند. به همین ترتیب، آلبرت نیز در نهایت با مشاهده موش سفید یک قدم به عقب رفت و گریه کرد. ترس مشروط آلبرت تنها به جوندگان محدود نمی‌شد. وقتی حیوانات و یا اجسام دیگر، غالبا دارای خز – خرگوش، سگ، کت خز، ماسک بابانوئل با ریش‌های درهم- در برابر او ظاهر می‌شدند، با ناراحتی و گریه عکس‌العمل نشان می‌داد.

جزئیات مهم آزمایشاتی که روی آلبرت کوچولو انجام شده، هنوز مبهم است و یا به عبارت دیگر هنوز اختلافات بسیاری در مورد آن وجود دارد. مانند اینکه این کودک چه کسی بوده است؟ آیا او دارای بیماری‌های عصبی زمینه‌ای بوده است؟ چرا او از آزمایش خارج شد؟ احتمالا مادر وی تصمیم به خروج او از آزمایشات گرفته، پیش از اینکه محققان بتوانند روی روان او تاثیرات گسترده بگذارند. هنوز مشخص نیست ترس‌های آزمایشگاهی که او تجربه کرده، دارای اثرات بلندمدتی بوده‌اند یا خیر.

اگرچه روانشناسی تجربی از سال 1879 در آلمان سرچشمه گرفت، اما مطالعه بدنام واتسون پیش‌بینی کننده یک رویکرد ناسازگار و بحث‌برانگیز در مورد «علم ما» بود که در سال 100 سال گذشته مطرح شده است. در این مدت، گروه‌های علمی بسیاری که مفروضاتی مخالف مفروضات پیشین داشتند، تلاش کردند تا بر روانشناسی و سایر علوم اجتماعی مسلط شوند. برخی از آن‌ها حداقل برای مدتی به نفوذ و محبوبیت بالایی دست یافتند. دیگران در گمنامی، زحمات بسیاری کشیدند. متاسفانه این گروه‌ها به ندرت برای توسعه نظریات خود و یا ادغام باورها در مورد اینکه چگونه فکر کنیم و یا چرا آنچه انجام می‌دهیم درست است، با یکدیگر متحد شده‌اند. بدین ترتیب چنین تلاش‌هایی در نهایت مورد توجه گسترده قرار نگرفت.

اما واتسون، که شغل دوم وی مدیر اجرایی تبلیغات بود، می‌دانست چطور توجه مردم را به سمت خود جلب کند. او توانست در زمینه رفتارگرایی، مطالعه واکنش‌های بیرونی افراد به احساسات و موقعیت‌های خاص نقش پیشگامی را در جامعه ایفا کند. اما باید این نکته را درنظر داشت که تنها رفتارهای بیرونی او سبب این شهرت شده بود و افکار درونی او تاثیری در این مسئله ندارد.

حتی با وجود اینکه رفتارگرایی در آن دوران در کانون توجه قرار داشت – واتسون کتابی پرفروش در زمینه نحوه تربیت کودک بر اساس اصولی شرطی‌سازی نوشت – برخی از روانشناسان به بررسی زندگی روانی پرداختند. روانشناس آمریکایی، «ادوارد سی. تولمن» نتیجه گرفت که موش‌ها با ساختن یک «نقشه شناختی»، قادرند طرح پیچ‌ و خم‌دار فضای اطراف خود را بشناسند. با شروع دهه 1910، روانشناسان Gestalt شروع به مطالعه درک انسان از تفاوت‌های کلی و تفاوت‌هایی جزئی کردند. به عبارت دیگر، آن‌ها بررسی کردند که درک ما از تفاوت‌های کلی چقدر متفاوت از درک ما از مجموعه اجزای جزئی است. به عنوان مثال، می‌توان به تصاویری اشاره کرد که علاوه بر طرح کلی، دارای اجزای جزئی نیز در درون خود هستند.

در آغاز قرن بیستم، «زیگموند فروید»، بنیانگذار روانکاوی، پس از ثبت نوشته‌هایی در زمینه درگیری‌های ناخودآگاه، رنجش روان و روان پریشی و تاثیر عمده بر بیماری‌ها جسمی درگذشت. پزشکانی که از مطالعات او پیروی می‌‌کردند، اولین سیستم طبقه‌بندی رسمی انجمن روانپزشکان آمریکا در زمینه اختلالات روانی را ارائه دادند. اما از آنجا که فروید ایده‌های خود را براساس تجزیه و تحلیل خود از بیماران و نه براساس مطالعات آزمایشگاهی پایه‌گذاری کرده بود، به مرور زمان نسخه‌های «کتاب مقدس» روانپزشکی، دربردارنده مفاهیم فرویدی، غیرعلمی تلقی شد.

مدتی کوتاه پس از ظهور این ستاره روشن‌فکر، «بی‌اف اسکینر» روانشناس دانشگاه هاروارد تلاش کرد تا باورهای گروه‌های علمی دانشگاهی را به سمت رفتارگرایی واتسون سوق دهد. او با قرار دادن موش‌ها و کبوترها در محفظه‌های تهویه مطبوع معروف به جعبه‌های اسکینر، بررسی کرد که زمان‌بندی پاداش یا مجازات حیوانات چطور بر توانایی یادگیری آن‌ها اثر می‌گذارد. او برای مثال دریافت جوایز معمولی سرعت یادگیری را افزایش می‌دهند. در حالیکه پاداش‌های متناوب باعث ایجاد رفتاری می‌شود که بررسی آن‌ها در آزمایشگاه دشوار است. او همچنین به حیوانات اجازه داد تا با داشتن اندکی آزادی، احساس کنند در آرمان شهری قرار دارند که برای هر رفتار خوب پاداش دریافت می‌کنند.

ایده‌های اسکینر و به‌طور کلی رفتارگرایی در اواخر دهه 1920 محبوبیت خود را از دست داد. دانشمندان شروع به بررسی این ایده کردند که برخی رخدادهای محاسباتی و یا آماری در مغز ممکن است باعث ایجاد تفکرات متفاوت شود.

در همان زمان برخی روانشناسان مشکوک بودند که قضاوت‌های انسانی تا چه حد می‌توانند بر نتایج تاثیرگذار باشند. در دهه 1970 تحقیقات گسترده در زمینه نحوه تصمیم‌گیری افراد به صورت فردی و در موقعیت‌های اجتماعی مختلف صورت گرفت. امروزه نیز این موضوع، یکی از حوزه اصلی مطالعات است. از آن زمان تاکنون نتایج ضد و نقیضی گزارش داده شده‌اند که نشان می‌دهند برخی قوانین ساده در قضاوت افراد در شرایط مختلف تاثیرگذارند.

از دهه 1990، علم روانشناسی به شاخه‌های متعددی تقسیم شد. بدین صورت پیشرفت‌هایی در زمینه بررسی چگونگی بروز مشکلات عاطفی، نحوه تفکر مردم در فرهنگ‌های غیر غربی و چرایی افزایش مرگ و میر ناشی از ناامیدی در ایالات متحده صورت گرفت. همچنین تلاش‌های گسترده‌ای صورت گرفت تا محققان بتوانند راه‌های جدید و دقیق‌تری برای تعریف اختلالات روانی بیابند.

تاکنون هیچ نظریه‌ای نتوانسته نتایج این پروژه‌ها در زمینه ذهن و رفتار انسان را به صورت واحد بیان کند. در حال حاضر، همانطور که روانشناسان اجتماعی مانند «ویلیام سوان» از دانشگاه تگزاس در آستین و «جولاندا جتن» از دانشگاه کوئینزلند در استرالیا در سال 2017 نوشتند، شاید نیاز باشد دانشمندان دیدگاه‌های خود را گسترش دهند تا بتوانند به روش‌های مبتکرانه‌ای دست یابند که روح انسان را به روش بهتری توصیف می‌کنند.

تحول و عقلانیت

تمرکزی که امروزه روی مطالعه افکار، احساسات و رفتار مردم قرار دارد را می‌توان در «انقلاب شناختی» که در اواسط قرن بیستم آغاز شد، جستجو کرد.

ظهور کامپیوترهای قدرتمند به‌طور فزاینده‌ای این ایده را تقویت کرد که برنامه‌های پیچیده در مغز، پردازش اطلاعات را برعهده می‌گیرند تا درنهایت ما بتوانیم جهان را به درستی درک کنیم. طبق استدلال گروهی از دانشمندان علوم شناختی، این برنامه‌های عصبی یا مجموعه‌ای از قوانین رسمی، چارچوبی را برای به خاطر سپردن آنچه انجام داده‌ایم، یادگیری زبان مادری و انجام سایر فعالیت‌های ذهنی فراهم می‌کنند.

در همین راستا اقتصاددانان، رویکردهای علوم شناختی را با نیازهای خود منطبق کرده‌اند. آن‌ها قبلا متقاعد شده بودند که افراد هزینه‌ها و مزایای هر معامله را به بهترین شکل ممکن محاسبه می‌کنند –حداقل باید این کار را بکنند- اما گاهی محدودیت‌های ذهنی سبب رسیدن به نقطه عطف نمی‌شود.

نظریه‌پردازان شروع به بررسی استدلال‌های لازم کردند و فرمول‌هایی را برای برآورد میزان هزینه و سود در هر سرمایه‌گذاری ارائه دادند. این فرمو‌ل‌ها در اصل بسیار پیچیده‌اند و کسی نمی‌تواند به تنهایی آن‌ها را مدیریت و یا محاسبه کند. «هری مارکوویتز» اقتصاددان، به خاطر وضع قوانین ریاضیاتی در این زمینه تخصیص پول سرمایه‌گذاران به دارایی‌های مختلف در سال 1952، موفق به دریافت جایزه نوبل اقتصاد در سال 1990 شد.

اما در دهه 1970، روانشناسان شروع به انجام مطالعاتی کردند که نشان می‌داد مردم به ندرت مطابق با قوانین مورد علاقه اقتصاددانان، معاملات خود را پیش می‌برند. روانشناس «دنیل کانمن» از دانشگاه پرینستون موفق شد تا در سال 2002 جایزه نوبل علوم اقتصاد را از آن خود کند. او و «عاموس تورسکی» در مرکز تحقیقاتی خود مباحث مرتبط با (میانبرهای ذهنی) سوگیری‌های ذهنی را مطرح کردند.

کانمن و تورسکی این تصور را ایجاد کردند که تصمیم‌گیرندگان در مسائل اقتصادی بر میانبرهای ذهنی تکیه می‌کنند که اساس نادرستی دارند و می‌توانند عواقب ناخوشایندی را به همراه داشته باشند. به عنوان مثال، مردم براساس تقلید از آنچه به خاطر سپرده‌اند – افراد موفق و بزرگ- خود را دچار بحران‌های اقتصادی و در نهایت ورشکستگی می‌کنند.

«ریچارد تیلر» اقتصاددان از دانشگاه شیکاگو این ایده را در رفتارهای مالی دهه 1980 مود مطالعه قرار داد. وی به دلیل مشارکت خود در زمینه اقتصاد رفتاری که شامل تحقیقات ابتکاری و بهره‌گیری از نتایج پیشین بود، جایزه نوبل را در ساعت 2017 دریافت کرد. او عقیده دارد دولت و موسسات خصوصی باید مردم را به تصمیم‌گیری‌های اقتصادی ترغیب کنند که به نفع آن‌هاست.

او از نتایج مطالعات خود استدلال می‌کند که بهتر است مردم را به میانبرهای ذهنی فاجعه‌بار خودشان نسپاریم. به عنوان مثال، ثبت نام مردم در برنامه‌های پس‌انداز بازنشستگی باید به صورت خودکار صورت بگیرد و تنها کسانی از آن کناره بگیرند که میل شخصی‌شان است. هدف از این تاکتیک جلوگیری از تاخیر در پس‌انداز در طول سال‌های اولیه کار کردن است. این تاخیر بعدها در زندگی منجر به مشکلات مالی می‌شود.

یک تاکتیک دیگر در راستای کاهش پرخوری با شیرینی و سایر غذاهای ناسالم این است که کافه‌ها و شیرینی‌ فروشی‌ها کمتر از مغازه‌های فروش سبزی و اغذیه مغزی در دسترس باشند.

با افزایش محبوبیت، تحقیقات کانمن و تورسکی تشکیل گروه تحقیقاتی توسط روانشناس «گرد گیگرنزر» در سال 1990 شد که هم اکنون توسط مدیر مرکز Harding در دانشگاه Potsdam در آلمان مدیریت می‌شود.

گیگرنزر و همکارانش به مطالعه قوانین ساده‌ای می‌پردازند که در حین رویارویی با مسائل حیاتی و حقیقی دنیای واقعی، به نحوه تصمیم‌گیری ما کمک می‌کنند. رویکرد آن‌ها مبتنی بر ایده‌های تصمیم‌گیری در سازمان‌هایی است که مطابق با نظر «هربرت الکساندر سایمون»، برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 1978، اهداف خود را پیش می‌برند.

در دنیای حقیقی، مردم معمولا اطلاعات محدودی در اختیار دارند و همچنین زمان تصمیم‌گیری برای آن‌ها کوتاه است. خطرات در حین کار را نمی‌توان از پیش تعیین کرد و یا نمی‌توان آن‌ها را براساس آنچه در گذشته رخ داده است، حدس زد. عوامل بسیاری وجود دارند که می‌توانند با رقم زدن رویدادهای غیر منتظره تغییراتی در زندگی اقتصادی فرد ایجاد کنند. در میان این همه عدم قطعیت، تاکتیک‌های ساده اما قدرتمند تصمیم‌گیری می‌توانند از نتیجه فرمول‌های عظیم و سنگین سرمایه‌گذاری مارکوویتز پیشی بگیرند. مطالعات صورت گرفته با استفاده از داده‌های 40 ساله بازار سهام ایالات متحده برای پیش‌بینی بازدهی آتی نشان داد که توزیع یکنواخت پول بین 25 یا 50 سهام، معمولا بیشتر از 14 استراتژی سرمایه‌گذاری پیچیده، از جمله استراتژی مارکوویتز، بازدهی دارد.

برخلاف روش مارکوویتز، تقسیم وجوه به صورت مساوی میان خریدهای متنوع بدون اشتباه در نظر گرفتن الگوهای تصادفی و رندوم مالی، خطرات سرمایه‌گذاری را تا حد مطلوبی کاهش می‌دهد.

در همین راستا گیگرنزر و دیگر محققان بر آموزش عمومی در زمینه سواد آماری و استراتژی تفکر موثر بر طرح‌های مختلف اقتصادی تاکید کردند. آن‌ها ادعا می‌کنند که آثار سوء قصد اغلب ضعیف و کوتاه مدت هستند. اما عوارض ناخواسته‌ای نیز ممکن است رخ دهد، مانند پشیمانی از سرمایه‌گذاری در برنامه پس‌انداز یک شرکت، زیرا به نظر می‌رسد که سود آن برای نیازهای بازنشستگی بسیار پایین است. گیگرنزر در سال 2015 در این‌باره نوشت: «تشویق مردم در راستای سرمایه‌گذاری بدون آموزش دادن به آن‌ها، همانند تکثیر عمومیت است.»

حرکت به سوی آسیب رساندن

همانطور که مطالعات تصمیم‌گیری غیرمنطقی در حدود 50 سال پیش آغاز شد، زمینه‌ای برای تحقیقات با پیامدهای نگران‌کننده نیز فراهم شد. روانشناسان اجتماعی داوطلبان را در موقعیت‌های آزمایشی قرار دادند که ضعف انسانی در هنگام پیروی از جمعیت و اطاعت از اقتدار به شکل واضحی خود را نمایش می‌داد. با یادآوری مبارزات نازی‌ها برای نابودی یهودیان اروپا، دو آزمایش این چنینی به دلیل پیروی ساده‌لوحانه مردم از دستورات به سرعت مشهور شد و مورد بررسی قرار گرفت.

ابتدا «استنلی میلگرم»، روانشناس دانشگاه Yale گزارش داد که 65 درصد داوطلبان از دستورات اطاعت کردند تا شوک‌های الکتریکی را که از نظرشان کشنده و قوی بوده، به فردی نادیده به عنوان مجازات تحویل دهند. نتایج این دسته از آزمایشات نشان داد که مردم تمایل شدیدی به اجرای دستورات مقامات شرور دارند که نشان از ترس آنهاست.

آزمایش نگران‌کننده دیگری که میلگرم انجام داد، آزمایش زندان استنفورد در سال 1971 بود که روانشناس «فیلیپ زیمباردو»، این آزمایش را پس از شش روز و به علت تشدید هرج و مرج در بین شرکت‌کنندگان متوقف کرد. دانش‌آموزان مذکر که برای بازی در زندان تعلیم دیده بودند، از سمت زندانیان مورد تمسخر و سوءاستفاده قرار گرفتند. زندانیان آن‌ها را برهنه می‌کردند و حق غذا خوردن به آن‌ها نمی‌دادند. دانشجویان پس از مدتی افسرده شده و از ادامه تحصیلات باز ماندند.

زیمباردو دو استدلال به کار برد: شرایط اجتماعی حاد مانند نقش نگهبان زندان، بر رفتارهای آدمی تاثیر می‌گذارد. او گفت که حتی بچه‌های دانشگاهی که در اصل دارای رفتارهای ملایم هستند، می‌توانند پس از پوشیدن لباس نگهبانان به افراد هم سن و سال خود در زندان شلیک کنند و یا رفتارهای خشنی از خود بروز دهند.

پروژه‌های میلگرم و زیمباردو شامل صحنه‌ها و لحظات خشن و تلخی در میان انسان‌ها بود که انتشار آن‌ها برای عموم جذابیت داشت. بدین ترتیب فیلم ساخته شده در سال 1976 براساس آزمایشات میلگرم و با بازی «ویلیام شاتنر» به شدت در میان مردم محبوب شد. در همین راستا، فیلمی که در سال 2010 با الهام از آزمایش زندان استنفورد با نام «آزمایش» ساخته شد، توانست جایزه اسکار را از آن خود کند. در این فیلم «آدرین برودی» و «فارست ویتاکر» یفای نقش می‌کنند.

علیرغم تاثیرات فرهنگی پایداری که این دسته از آزمایشات داشت، برخی از محققان نتیجه‌گیری‌های میلگرم و زیمباردو را زیر سوال بردند. اگرچه تنها یکی از آزمایش‌های میلگرم در دید عموم قرار گرفت، اما او در کل 23 آزمایش با مضمون اطاعت و فرمان‌برداری انجام داد. به صورت کلی هنگامی که داوطلبان تشویق می‌شوند تا در ماموریت‌های عملی میلگرم با هدف درک رفتار انسان ایفای نقش کنند، حادترین رفتارها را از خود نشان می‌دهند. در اصل هیچکس از دستورات آزمایشگر اطاعت نکرده است اما چاره‌ای نیست و باید به آزمایش ادامه داد.

درواقع، افرادی که از دستورات صدمه زدن به دیگران پیروی می‌کنند، به احتمال زیاد از دستورات آزمایشگر نیز پیروی نخواهند کرد زیرا آن‌ها به خاطر وجود دلیلی که از نظر اخلاقی اقدامات آن‌ها را توجیه می‌کند، خود را برای این امر قانع می‌کنند. روانشناس «الکساندر حسلام» از دانشگاه کویینزلند و «استفان رایچر» از دانشگاه St. Andrews در اسکاتلند، 40 سال پس از این آزمایش اعلام کردند که داوطلبان این آزمایش، به جای تقلید کورکورانه از دستورات، هنگامی با آزمایشگر همکاری می‌کردند که شاهد اهمیت علمی نتایج منتشر شده بودند – همانطور که بسیاری از آن‌ها بعدها اظهار داشتند که نمی‌خواستند به زندانیان شوک الکتریکی وارد کنند و از این مسئله احساس بسیار بدی دارند.

با انجام چنین آزمایشاتی مشخص شد که داده‌های نسل‌کشی قومی 1994 «رواندا» در آفریقا با داده‌های آزمایش میلگرم مطابقت دارد. در یک دوره صد روزه، اعضای قوم رواندا در آفریقا، در حدود 800,000 آفریقایی قوم «توتسی» را کشتند. محققانی که بعدا داده‌های دولت رواندا در مورد جنایتکاران نسل‌کشی را مورد بررسی قرار دادند، تخمین زدند که تنها 20 درصد مردان رواندا و درصد بسیار کمتری از زنان این قبیله، حداقل یک نفر را در این جریان خونین حداقل مجروح و یا به قتل رسانده‌اند. اکثر آن‌ها فشار رهبران سیاسی و اجتماعی به عنوان عامل این رخداد را رد کردند.

زندانیان و نگهبانان زیمباردو نیز هرگز نقش‌های منفعلانه خود در این کشتار را نپذیرفتند. زندانیان ابتدا با نگهبانان به مشاجره می‌پرداختند و سپس شورش‌ها را آغاز می‌کردند. وقتی زندانیان فهمیدند که باید قبل از پایان آزمایش، تمام مبالغی که دریافت کرده‌اند را پس بدهند، میزان همبستگی آن‌ها کاهش پیدا کرد و نگهبانان بدین ترتیب قدرت بیشتری در سرکوب آن‌ها بدست آوردند. با این حال، اکثریت نگهبانان از اعمال قدرت به صورت مستبدانه خودداری می‌کردند و از تکنیک‌های سخت اما عادلانه یا دوستانه استفاده می‌کردند.

در آزمایش دوم زندان که در سال 2001 توسط حسلام و رایچر انجام شد، به نگهبانان زندان اجازه داده می‌شد تا قوانین را خودشان تدوین کنند و تنها از قوانین از پیش معین شده پیروی نکنند. در یک سری رخدادها، مابین گروهی از نگهبانان و زندانیان که گروهی مشترک را با هدف تعیین قوانین تشکیل داده بودند و گروه دیگری از نگهبانان و زندانیان که می‌خواستند حکومت مقتدارانه‌ای برپا کنند، درگیری شکل گرفت. در پی این درگیری روحیه گروه به شدت تضعیف شد و در نهایت آزمایش پس از هشت روز متوقف شد. حسلام در پایان گفت: «این تجزیه گروه‌ها و ایجاد احساس ناتوانی در آن‌هاست که با ایجاد شرایط خاص سبب پیروزی استبداد می‌شود.»

آزمایشات میلگرم و زیمباردو زمینه‌ای برای تحقیقات بیشتر فراهم می‌آورد که ادعا می‌کند مردم نمی‌توانند برخی از نگرش‌ها و رفتارهای مضر را کنترل کنند. در همین راستا آزمایشی طراحی شد که در آن سرعت واکنش دادن افراد به کلمات و تصاویر مثبت یا منفی و یا چهره‌های سفید و سیاه به عنوان نشانه سوگیری نژادی، بررسی می‌شد.

برخی از محققان این آزمایش را پنجره‌ای برای نشان دادن تعصب پنهان پنداشتند – در حالیکه امروزه آموزش جانبداری در بسیاری از محیط‌های کاری رایج شده است. اما برخی دیگر دانشمندان این سوال را مطرح کرده‌اند که آیا ریشه این امر واقعا در تعصب درونی نهفته است یا خیر. به همین ترتیب، این ایده که افراد به‌طور ذاتی با اعتقادات منفی راجع به نژاد، جنسیت و یا سایر ویژگی‌های مختلف متولد می‌شوند و به دنبال آن رفتارهای نژادی دارند، نظر برخی منتقدان و محققان دانشگاهی را به خود جلب کرده است.

اختلال تشخیصی

از سال 1952 تا 1980، دفترچه راهنمای تشخیص اختلالات روانی یا DSM، بیماری‌های روانی را به روان رنجورهایی که میزان ناتوان کنندگی آن‌ها کمتر است و روان پریشی‌های ناتوان کننده‌تر تقسیم کرد. سایر اختلالات در دسته بیماری‌های جسمی، اختلالات شخصیتی، مشکلات مغزی و یا سیستم عصبی گروه‌بندی شدند. مدتی بعد روانشناسان تمایل پیدا کردند تا با انتشار دفترچه DSM III، روانپزشکی را به یک علم بیولوژیکی تبدیل کنند. بنابراین آن‌ها بر مسائل مرتبط با روان درمانی با هدف درمان اختلالات روانی تمرکز کردند.

در سال 2010، روانشناسان از تعاریف اغلب مبهم و مبتنی بر علائم DSM از اختلالات روانی اعلام نارضایتی کردند و تلاش کردند تا شرایط روانی را براساس رخدادهای مغزی و رفتاری شخص تعریف کنند. یکی از این رخدادها شامل اندازه‌گیری اولیه میزان حساسیت به بیماری‌های روانی است که توسط پارامتری با نام نمره p مشخص می‌شود.

اینطور به نظر می‌آید که این نمره منعکس‌کننده میزان اضطراب و اختلالات خلقی ایجاد شده در شخص به هنگام رویارویی با نقض مسئولیت‌های خارجی اوست. به عنوان مثال شخصی که دچار سوءمصرف مواد مخدر و نقض قوانین، تمایل به توهمات و سایر رفتارهای روان‌پریشی دارد، در این شرایط تا چه سطحی از استرس و اضطراب را متحمل می‌شود. محققان امیدوارند درنهایت نمره p برای ارزیابی سطح میزان حساسیت، نحوه درمان و پیشگیری از اختلالات روانی به آن‌ها کمک کند.

ارتقای زندگی و طول عمر

برای تشویق رشته‌های مختلف در همکاری با یکدیگر، که به ندرت در قرن گذشته شاهد آن بوده‌ایم، مسئله بحران سلامت عمومی مطرح شد. با مطالعات صورت گرفته مشخص شد که طول عمر آمریکایی‌ها در سال‌های اخیر کاهش یافته که ناشی از مصرف بیش از حد مواد مخدر و دیگر عواملی مانند از دست دادن شغل و آینده تاریک و مبهم است که امید به زندگی را کاهش می‌دهند.

اقتصاددانان، روانپزشکان، روانشناسان، جامعه شناسان، اپیدمولوژیست‌ها و پزشکان شروع به بررسی و کشف دلایلی کردند که اخیرا سبب کاهش طول عمر شده و در آینده‌ای نه چندان دور موج مرگ‌های زود هنگام را به خود به همراه می‌آورد.

دو اقتصاددان از دانشگاه پرینستون، «آن کیس» و  «انگس دیتون»، این روند نگران‌کننده را به مسئولین هشدار دادند. پس از بررسی میزان مرگ و میر در ایالات متحده، آن‌ها مشاهده کردند که مرگ و میر در میان سفید پوستان میانسال و غیر اسپانیایی از اواخر 1990 به شدت افزایش یافته است. به ویژه، افراد سفید پوست و طبقه کارگر در سنین 45 تا 54 سالگی به صورت فزاینده‌ای به مصرف الکل روی می‌آورند و با تسلیم شدن در برابر آن و در نهایت اعتیاد به مواد مخدر، خودکشی می‌کنند.

به گفته اقتصاددانان، از دست دادن مشاغل ناشی از کاهش معادن و انتقال کارخانه‌های تولیدی به خارج از کشور، هزینه‌های بالای مراقبتی و بهداشتی، از هم پاشیدگی خانواده و سایر موارد استرس‌زا، مردم را بیش از هر زمان دیگری به سمت مرگ و نابودی می‌کشاند. روند مشابهی که در دهه‌های 1970 و 1980 سبب مرگ افراد سیاه پوست می‌شد.

اگر باور کیس و دیتون راست باشد، آنگاه محققین باید فورا در راستای یافتن راهی برای بررسی ناامیدی موجود در جوامع اقدام کنند. دو ایده بزرگ این مسئله را مورد مطالعه قرار دادند. اول، تصور نکنید افسردگی و یا بیماری‌های روانی دیگر مرتبط با ناامیدی نیست. در عوض، ناامیدی را به عنوان یک حالت غم‌انگیز در درون ذهن باید شناخت و به دنبال درمان آن رفت. شرایط زندگی غم‌انگیز فراتر از حد کنترل که از بیکاری ناگهانی در دوران کرونا شد، می‌تواند باعث ایجاد غم و اندوه شود و این مسئله هیچ ارتباطی با افسردگی پیشین یا سایر اختلالات روانی ندارد.

دو، مردم در طول زندگی باید به صورت مداوم بررسی شوند تا از وجود یاس و ناامیدی و درنهایت آن، مرگ زود هنگام جلوگیری شود. شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید که اعتیاد افراد جوانی که از کودکی دچار ناامیدی شده‌اند، متفاوت با اعتیاد افرادی است که در بزرگسالی به استفاده از مواد مخدر روی آورده‌اند.

یک مقیاس اولیه در بررسی میزان ناامیدی شامل هفت شاخص اصلی است که در میان آن‌ها می‌توان به احساس درماندگی، احساس بی‌مهری و نگرانی مداوم اشاره کرد. این مقیاس به عنوان راهی برای شناسایی کسانی که احتمالا به فکر خودکشی، اقدام برای خودکشی و یا سوءاستفاده از مواد مخدر و سایر داروها هستند، استفاده می‌شود.

کمیته 12 نفره آکادمی ملی علوم، مهندسی و پزشکی در سال 2021 نتیجه گرفت که مرگ و میر ناشی از ناامیدی، رابطه مستقیم و وسیعی با سلامت عمومی و مسائل مرتبط با بحران‌های اقتصادی دارد. این کمیته در طی مطالعات خود دریافت که تقریبا 6.7 میلیون نفر بزرگسال آمریکایی 25 تا 65 سال، از دهه 1990با مصرف بیش از حد مواد مخدر، سوء مصرف الکل و یا حتی به علت چاقی، دست به خودکشی زده‌اند. اینکه آیا چاقی به ندرت و یا به صورت معمول سبب خودکشی می‌شود، هنوز یک سوال بی‌پاسخ است.

خود آزاری

دانشمندان علوم اجتماعی در حال بررسی دلایل افزایش تعداد مرگ و میر ناشی از ناامیدی در ایالات متحده هستند. آن‌ها همچنین در تلاشند تا بدانند نقش استفاده بیش از حد از مواد مخدر در مقایسه با الکل، تا چه حد در میزان خودکشی افراد نقش دارد.

مرگ و میر ناشی از چنین دلایلی بیشتر اقلیت‌های نژادی و افراد طبقه کارگر را تحت تاثیر قرار می‌دهد. همه‌گیری کرونا این روند مرگ و میر را تشدید کرده زیرا افرادی که دارای بیماری‌های زمینه‌ای بودند، اکنون در برابر ویروس آسیب‌پذیرتر هستند.

شاید یافته‌هایی با چنین پیامدهای هشداردهنده‌ای در مورد سلامت عمومی بتواند سیاست‌هایی را بنیان بگذارد که در نهایت به وضعیت جامعه رسیدگی بیشتری شود. برنامه‌های پیشگیری از چاقی برای جوانان، گسترش درمان سوءمصرف مواد مخدر و توقف جریان توزیع مواد مخدر غیرقانونی می‌تواند یک شروع مناسب باشد.

هر تصمیمی که سیاستمداران اتخاذ کنند، باز هم دانش ما هنوز فاصله زیادی با آزمایشات وحشتناک واتسون و راینر روی آلبرت کوچولو دارد. اگر آلبرت امروز زنده بود، ممکن بود بدون تردید به محققانی که برای از بین بردن رنج و درد واقعی زندگی تلاش می‌کنند، مدال افتخار تقدیم کند.

دیدگاه‌ها و نظرات خود را بنویسید
مطالب پیشنهادی