پرونده وست ورلد؛ این لذت های خشونت بارِ نافرجام
می خواهیم در مورد یکی از موفق ترین سریال های شبکه بزرگ HBO صحبت کنیم که قسمت اول از فصل دومش بالای 2 میلیون نفر را پای تلویزیون نشانده و آمار دانلودهای غیر قانونی اش ...
می خواهیم در مورد یکی از موفق ترین سریال های شبکه بزرگ HBO صحبت کنیم که قسمت اول از فصل دومش بالای 2 میلیون نفر را پای تلویزیون نشانده و آمار دانلودهای غیر قانونی اش هم سر به فلک می کشد. بله، همان وست ورلد (Westworld) معروف که تنها با گذشت سه هفته از اکران فصل دوم، برای یک فصل دیگر هم تمدید شد. ولی محبوبیت وست ولد برای چیست؟
البته که فیلم های سبک وسترن در آمریکا و دیگر نقاط جهان طرفداران زیادی دارند. از نمونه های کلاسیک قدیمی که بگذریم، این اواخر فیلم هایی نظیر سنگ گور (Tombstone) با بازی درخشان کرت راسل و وال کیلمر یا جَنگوی رهیده و هشت نفرت انگیز تارانتینو را هم داریم که مورد تحسین قرار گرفته اند. شاید خشونت است که همه را جذب می کند، هرچه باشد خون و خونریزی با فرهنگ عامه پیوند نزدیکی دارد.
اما مخاطبین اصلی وست ورلد را خشونت مفرط جذب نکرده است، بلکه ریزه کاری های فلسفی و معماهای اخلاقیست. همان ها که دائماً ذهن انسان را درگیر می کنند و باورهایش را به چالش می کشند، تا در نهایت این سؤال را از خود بپرسیم: انسان بودن یا نبودن را چه چیزی تعیین می کند؟
غربِ وحشیِ وحشی
سریال وست ورلد از فیلمی به همین نام ریشه می گیرد که در سال 1973 اکران شد. بله، درست خواندید، 45 سال قبل! نویسنده و کارگران آن فیلم هم کسی نبود جز مایکل کرایتون که البته بیشتر با پارک ژوراسیک میشناسیمش. داستان از این قرار است که انسان هایی در نقش میهمان با پرداخت هزینه گزاف (مثلاً روزی 40 هزار دلار) وارد یک پارک بزرگ می شوند، پارکی که شهری قدیمی در غرب وحشی را شبیه سازی می کند. میزبان ها در این شهر، ربات هایی فوق پیشرفته هستند که با انسان مو نمی زنند؛ با یکدیگر صحبت می کنند، می خندند، می گریند، و درد می کشند.
تمام هدف پارک این است که میهمان ها را بدون هیچ حد و مرزی سرگرم کند. آنها هر کاری که بخواهند انجام می دهند؛ از خوش و بش کردن عادی گرفته تا شرط بندی، کشتن بی دلیل، شکنجه، و هر چیزی که فکرش را بکنید. همه چیز در این پارک مجاز است و میزبان ها هیچ ابزاری برای دفاع از خود یا آسیب رساندن به میهمان ها در اختیار ندارند. این آزادی مطلق بدون ترس از مجازات، تاریک ترین زوایای تمایلات آدمی را آشکار می کند، با این استدلال که خب، کسی که آسیب نمی بیند. ربات ها که احساس واقعی ندارند، درد کشیدنشان هم واقعی نیست. فقط یک سری اسباب بازی هستند ... ولی آیا همین طور است؟
اسباب بازیِ زنده
آیا می شود ربات های میزبان وست ورلد را زنده در نظر گرفت؟ برای پاسخ به این سؤال شاید بهتر باشد که از منظر علمی به وضعیت آنها نگاه کنیم. موجود زنده از دید علمی شرایطی دارد که در ادامه به آنها می پردازیم.
واکنش به محیط
میزبان ها در تمام صحنه های سریال نسبت به محیط پیرامون خودشان واکنش نشان می دهند؛ اصلاً برای همین کار طراحی شده اند. چه افتادن یک قوطی کنسرو از داخل کیسه و برداشتنش از زمین، چه فرار از یک نزاع خیابانی برای مثلاً زنده ماندن، همگی پاسخ به محرک های محیطی هستند. تازه در پایان فصل یک می بینیم که میزبان ها می خواهند کنترل محیط را هم در دست بگیرند، یعنی یکی از ویژگی های اصلی ما انسان ها.
رشد و تغییر
میزبان ها بدون تغییر نیستند (اگرچه برنامه این نبود). فصل اول وست ورلد، سفر دولورس به سمت هشیاری و خودآگاهی را به تصویر می کشد. او برای رسیدن به مقصد باید رشد کند، بالیده شود، و خلاف برنامه ریزی اصلی اش عمل کند. همه اینها، تغییر را به معنای واقعی کلمه نشان می دهند، آن هم به شکل غیر منتظره و بدون برنامه ریزی قبلی.
توانایی تولید مثل
آیا ربات ها می توانند تولید مثل کنند؟ چرا که نه! جاناتان نولان، سازنده، نویسنده و تهیه کننده وست ورلد می گوید میزبان ها به موجودات زنده نزدیک ترند تا به ربات های مکانیکی. کافیست یکی از آنها کنترل بخش تولید ربات را در دست بگیرد و هر تعداد «بچه ربات» که می خواهد را بسازد. همان طور که می دانید میزبان های وست ورلد هم ساختار مولکولی یکسانی دارند، درست شبیه ما انسان ها. حالا اینکه بچه ربات ها چقدر از ویژگی های پدر و مادرشان را به ارث ببرند، یا اینکه از اساس متفاوت باشند، به سلیقه سازنده بستگی دارد. از کلون کردن انسان در ویرانشهر بلید رانر که سخت تر نیست.
همه اینها و مواردی نظیر انتقال ویژگی های وراثتی به نسل بعد، سطح پیچیدگی فیزیکی آنها (خوردن، نوشیدن، خونریزی، عرق ریختن، خسته شدن و غیره) و تلاش بی وقفه آنها برای بقا و حفظ سلامتی، نشان می دهد که با یک سری اسباب بازی بی روح متحرک روبرو نیستیم و به گفته خود نولان، میزبان ها به انسان نزدیک ترند تا به ربات.
فراتر از جسم
بیایید از ابعاد جسمانی میزبان ها عبور کنیم و به بخش روانی آنها برسیم. یکی از مهم ترین باورها در مورد انسان، اختیار یا اراده آزاد آنهاست. شاخه ای از فلسفه به نام اگزیستانسیالیسم به طور کامل به این مقوله می پردازد و مکتبی پیرامون آن شکل گرفته است. به عقیده ی اصالت وجودی ها، انسان موجودی آزاد است که باید مسئولیت خودش و تصمیماتش را بر عهده بگیرد. آزادی و انتخاب، دو رکن اصلی این مکتب هستند. اگزیستانسیالیست های معروفی همچون نیچه، کی یرکگور و سارتر معتقدند تجربه فردی و عمل کردن بر اساس عقیده شخصی، جوهره یک انسان واقعیست.
در پایان فصل نخست وست ورلد، هنوز هم اکثر میزبان ها در چرخه روزمره و از پیش تعیین شده هستند و اراده ای از خود ندارند، یعنی فقط از نظر فیزیکی زنده اند. با این حال برخی از آنها به طور کامل از الگوی برنامه ریزی شده بیرون می آیند. نمونه بارز آن هم شخصیت اصلی ماجرا یعنی دولورس است؛ دختر گاوچران که هر روز از خواب بیدار می شود و زندگی به ظاهر عادی و زیبای خود را از سر می گیرد.
دولورس به مرور بر این برنامه ریزی غلبه می کند تا بتواند سلاح در دست بگیرد، و در پایان فصل اول با شلیک گلوله، مغز دکتر فورد را متلاشی می کند. او به دنبال انتقام گرفتن از عامل تمام بدبختی ها و رنج هایش است، و این کار را با اراده و به اختیار انجام می دهد.
همین وضعیت به وضوح در مِیو (Maeve) هم دیده می شود. او در فرایندی طولانی و طاقت فرسا، آگاهی را ذره ذره می چشد و برنامه ای ترتیب می دهد تا با استفاده از تکنیسین های نه چندان شجاع بخش تعمیر و نگهداری، کنترل برنامه ریزی خودش را در دست بگیرد. او سطح هوشمندی اش را تا حدی بالا می برد که دیگر به همه چیز اشراف دارد و در پایان فصل اول، کاملاً بر اساس اراده و انگیزه شخصی عمل می کند.
بدین ترتیب، هم دولورس و هم مِیو کاملاً ارادی عمل می کنند؛ هدف منحصر به فردی دارند و از دیدگاه خودشان، کاملاً منطقی به دنبال تحقق آن اهداف هستند. این دو میزبان به لحاظ فیزیکی که زنده اند، و به لحاظ روانی هم کاملاً همسان با انسان رفتار می کنند؛ پس چرا نباید آنها را انسان در نظر گرفت؟
فرگشت روانی
در نظریه روان شناسی تکاملی گفته می شود که رفتار تمامی موجودات زنده (یا هر شکل حیات) تحت تأثیر عوامل محیطی و زیستی قرار دارد. بدین ترتیب نسل های بعدی دائماً با محیط پیرامون خود سازگارتر می شوند. گرگ را می توان نمونه بارز تکامل چند هزار ساله دانست که در محیط خودش پادشاهی می کند: سریع برای دنبال کردن طعمه، اجتماعی برای شکار گروهی، و پوشش بدن برای محافظت در برابر سرما.
حالا همین گرگ را در اقیانوس بیندازید تا نسل ها تکامل و انتخاب طبیعی در یک لحظه نابود شود. گرگ تقریباً هیچ شانسی برای بقا در دریا ندارد، و کوسه هم از بیابان خوشش نمی آید. اکثر موجودات زنده و حتی انسان هم در مواجهه با محیط کاملاً جدید چنین شرایطی دارند، اما میزبان ها در وست ورلد چطور؟ پاسخ منفیست.
میزبان ها به گونه ای طراحی شده اند که به سرعت و در لحظه، با وضعیتی که در آن قرار دارند سازگار می شوند. نسل های بعدی آنها هم به مرور باهوش تر، سازگار تر و یکپارچه تر خواهند بود. حالا که به هشیاری فراگیر دست یافته اند، پتانسیل این را دارند که به سطح پیچیدگی فراتر از انسان دست یابند. این سطح از پیچیدگی را زمانی درک می کنیم که به فرهنگ شکل گرفته میان میزبان ها هم توجه داشته باشیم. آنها هم برای خودشان افسانه ها و داستان هایی دارند، و همگی می خواهند به آن دره ناشناخته برسند، جایی که «گلوری» نام دارد.
در فصل دوم چه می گذرد
قسمت پایانی فصل اول نقش محوری را در وست ورلد ایفا کرد. دولورس با متلاشی کردن مغز فورد، مهم ترین قدم به سمت آگاهی و ادراک را برداشت تا داستانش را خودش روایت کند. مِیو هم که در راه فرار و ایستاده در قطار، به ناگاه تصمیمش را عوض کرد و به پارک برگشت تا دخترش را نجات دهد. همه اینها از خودآگاهی خبر می دهند و پشت سر این دو قهرمان، دیگر میزبان ها به آرامی وارد صحنه می شوند و مهمانی مدیران ارشد وست ورلد را با بی رحمی تمام به خاک و خون می کشند.
در قسمت آغازین فصل دوم هم با چند تایملاین موازی روبرو هستیم، البته فصل اول به خوبی ما را در برابر زمان های متفاوت آبدیده کرده. برخی صحنه ها در این اپیزود به شب انقلاب میزبان ها مربوط می شوند و برخی دیگر، دو هفته بعد را نشان می دهند، یعنی زمانی که تیم های پشتیبانی دلوس از راه می رسند تا اوضاع را تحت کنترل بگیرند. پارک در آشفتگی کامل است، مهمان ها سلاخی شده اند و میزبان ها دیگر به نقش های قبلی پایبند نیستند ... هیچکس نمی داند چه خبر است.
اینجاست که وارد ذهن دولورس می شویم تا ببینیم که او پس از خودآگاهی، به چه می اندیشد. زمانی که یکی از میزبان ها در اوج درماندگی از او می پرسد «می خواهی با ما چه کار کنی؟» این پاسخ را می شنود:
خب، هنوز تصمیم نگرفته ام. دخترک گاوچران می خواهد زیبایی ها را ببیند، ولی وایَت چیزی جز پلیدی و آشفتگی را نمی بیند. او می داند که این لذت های خشونت آمیز، پایان دردناکی هم خواهند داشت. همه اینها فقط نقش هایی هستند که شما برایم تعیین کرده اید. زیر پوست تمام اینها چیز تازه ای رشد کرده و من به چیز دیگری بدل شده ام. حالا باید آخرین نقشم را ایفا کنم: نقش خودم.
در این چند جمله کلیدی، دولورس پنجره ای را به افکارش باز می کند. دو شخصیت کاملاً متفاوت در او هستند: یکی دختر آرام و خوشبین گاوچران، دیگری آن تبهکار شورشی، همان وایَت افسانه ای. هردوی آنها بخشی از روان دولورس را می سازند و او تصمیم می گیرد که با کنار گذاشتن دختر گاوچران، فعلاً از وایَت استفاده کند.
البته شخصیت همه ما آمیزه ای از ویژگی های متفاوت و گاهاً متعارض است. تعامل بین این ابعاد مختلف، ما را منحصر به فرد می کند ولی نهایتاً یک شخصیت برجسته و غالب داریم. وضعیت دو یا چند شخصیتی در بین انسان ها معمولاً در رده اختلالات روانی (اختلال تجزبه هویت یا هویت پریشی) قرار می گیرد و باید درمان شود، ولی دولورس نشان می دهد که روی هر دو شخصیت خودش کنترل کامل دارد، و بسته به نیازش از هرکدام از آنها استفاده می کند. این سطح از پیچیدگی روانی هنوز در انسان ها وجود ندارد.
تردیدی نیست که همین تعارض شخصیت ها در دولورس به خودآگاهی او انجامیده. او روی رفتار و تصمیم هایش کنترل دارد ولی نمی تواند از دست آنها فرار کند. البته در ادامه فصل دوم می بینیم که ترکیب این دو شخصیت، موجودی ورای انتظارات را می سازد، چیزی که هیچگاه قابل پیش بینی نبود.
دولورس تنها میزبانی نیست که در این موقعیت بغرنج قرار گرفته، از یک سو به اراده و آگاهی می رسد و از سوی دیگر به برنامه ریزی قبلی پایبند است. مِیو که آگاه ترین میزبان ها به شمار می رود هم در چنین وضعیتی قرار دارد و بین مادری فداکار و کاسبی فریبکار در نوسان است؛ با اینکه تصمیماتش را آگاهانه می گیرد ولی همچنان به نجات دخترش هم می اندیشد.
واقعیتِ ما انسان ها کمی با میزبان ها تفاوت دارد. مجموعه ارزش ها، باورها و انگیزه هایی که در طول زندگی ما و به تدریج شکل می گیرند، تنها در عرض چند لحظه در میزبان ها ظهور می کنند. ما به سال ها زمان نیاز داریم تا مغزمان را برای پذیرش مفاهیم پیچیده آماده کنیم و سپس بر اساس همان ها زندگی می کنیم، اما آنها در لحظه به همه چیز می رسند.
در میانه فصل دوم یکی از مهم ترین فرضیات وست ورلد به حقیقت می پیوندد و می بینیم که هدف اصلی بنیانگذاران این پارک، چیزی فراتر و جاه طلبانه تر از سرگرم کردن مهمان ها بوده است. در واقع آنها می خواهند به رؤیای دیرین انسان، یعنی جاودانگی برسند و برای این کار، ذهن (خودآگاهی) فرد را درون بدنی رباتیک قرار می دهند. البته همان طور که انتظار داریم، اینجا همه چیز طبق خواست آدم ها پیش نمی رود [سریال «کربن تغییر یافته» روی دیگر این ماجرا را نشان می دهد].
تلاش برای قرار دادن ذهن دلوس درون میزبان ها هیچگاه به موفقیت نمی رسد و پس از 137 بار آزمایش بی نتیجه، بالاخره ویلیام (داماد دلوس) دست از تلاش بر می دارد. نتیجه اینکه میزبان ها و انسان ها را نمی توان با یکدیگر ترکیب کرد، چون همدیگر را پس می زنند، درست مثل گروه های خونی متفاوت، گویی که میزبان ها به گونه متفاوتی از جاندار تبدیل شده اند.
در ادامه فصل دوم که عمدتاً سفر مفهومی به بهشت موعود یا همان گلوری را به تصویر می کشد، دولورس هم آرزوی انسان فانی را به خوبی فهمیده و هم به نقش خودش پی برده. او چندین بار این حقیقت تلخ را به یاد انسان های حاضر در پارک می آورد: «ما را ساختید که شبیه شما باشیم، ولی حالا این شمایید که آرزو دارید مثل ما شوید». حالا میزبان ها به موجوداتی هوشمند، خودآگاه، قدرتمند و فناناپذیر تبدیل شده اند که می توانند بقای انسان را تهدید کنند.
همان طور که انتظار داریم، فصل دوم نه تنها از سؤالات بیننده کم نمی کند، بلکه سؤالات بیشتری را هم به وجود می آورد و حتی اپیزود پایانی هم تلاش نمی کند تا اندکی از این آشفتگی ذهنی بکاهد. تنها چیزی که برایمان باقی می ماند، همان سؤالات اخلاقی همیشگی است که باید پاسخی برایشان پیدا کنیم.
مرگ انسانیت
هوش مصنوعی در دنیای واقعی ما چه سر و شکلی به خود خواهد گرفت؟ ابرکامپیوتری در اعماق زمین که همه چیز را کنترل می کند؟ سیستمی که اداره فرایند تولید کشاورزی و صنایع مختلف را بر عهده دارد؟ یا اینکه به سمت سرگرمی های بی حد و مرز می رویم و وست ورلد را در دنیای واقعی پیاده می کنیم؟ اگر کنترل اوضاع از دستمان خارج شود چطور؟ اگر هوش مصنوعی به خودآگاهی رسید باید چه کنیم؟
اینجا بحث اخلاقی اصلی پیش می آید: آیا انسان ها مجاز به چنین کاری هستند؟ آیا باید هر کاری را که می توانیم، انجام دهیم؟ شکی نیست که هر روز به تولد هوش مصنوعی واقعی نزدیک تر می شویم و باید پیش از آنکه دیر بشود، این سؤال ها را پاسخ دهیم. تاریخ بشر پر از وقایعیست که در نقطه مقابل انسانیت قرار می گیرند و احتمالاً آینده هم جز این نخواهد بود.
شاید واقعاً میزبان ها (همان ربات های هوشمند آینده) شایسته تر از انسان برای بقا باشند. هرچه باشد، آنها با ایده آل های اجتماعی ما سازگارترند؛ می توانند در صلح و صفا زندگی کنند و از زندگی لذت ببرند؛ به یکدیگر عشق بورزند و به هم وفادار باشند. شاید آنها، انسان تر از آدم باشند.
دیدگاهها و نظرات خود را بنویسید
برای گفتگو با کاربران ثبت نام کنید یا وارد حساب کاربری خود شوید.
قبل از گفتن جزییات در مورد سریالها لطفا از اسپویل نکردن سریال مطمئن بشید.
در کل سریال فوق العاده mystery هستش و سوالات زیادی رو بدون پاسخ گذاشت. مثلا اینکه استابز هم میزبانه یا نه، یا اینکه وقتی برنارد در روباز میکنه چیو میبینه! ایا هنوز زنده اس یا تو رویاه. پلن فورد واسه ویلیام چیه. اصن ویلیام خودش یه میزبانه؟
من سریال رو به طور جدی دنبال میکنم، و هر اپیزود رو حداقل دوبار دیدم،
و با اطمینان کامل میگم که این نقد، بدترین نقدی بود که خوندم،
توش عددی رو ذکر کردید که توی سریال نبود، اخرین آزمایش جیمز دلوس 149 مین بار بود،نه 137.